مقدمه:
یکی از مهم ترین پرسش ها در زندگانی سیاسی امام جعفر صادق(علیه السلام) کیفیت موضع گیری او در هنگام انتقال حکومت از امویان به عباسیان بود. این پرسش هنگامی جدی تر می شود که دریابیم در اندیشه سیاسی شیعه که برگرفته از آموزه های ائمه(علیهم السلام) می باشد، امامت به معنای ریاست دینی و دنیوی بوده و در زمان حضور امام(علیه السلام) حقّ بدون چون و چرای امام معصوم(علیه السلام) می باشد و هرکس بدون اذن امام(علیه السلام) در این جایگاه قرار گیرد، در حقیقت حق امام(علیه السلام) را غصب کرده است. در این هنگام این سؤال پدید می آید که چرا امام صادق(علیه السلام) با توجه به آماده بودن اوضاع سیاسی هیچ گونه تلاشی برای گرفتن حق خود نکرد و بلکه هنگامی که از سوی سران نهضت عباسی همچون ابوسلمه خلاّل به او پیشنهاد در دست گرفتن حکومت شد، آن را به شدت رد کرد. آیا در این هنگام موضع گیری منطقی اقتضا نمی کرد که آن حضرت(علیه السلام) مانند جدش امام علی(علیه السلام) پس از قتل عثمان و روی آوردن مردم به او، حجت را بر خود تمام دیده و خلافت را بپذیرد؟
به نظر می رسد پاسخ به این پرسش تنها از یک بُعد امکان پذیر نیست، بلکه باید با توجه به ابعاد مختلف برای یافتن پاسخ تلاش کرد.
الف) خط مشی سیاسی ائمه(علیهم السلام) بعد از شهادت امام حسین(علیه السلام)
شهادت امام حسین(علیه السلام) این نکته را برای همگان روشن ساخت که جامعه آن روز که به مدت پنجاه سال با آموزه هایی که از غیر طریق اهل بیت(علیهم السلام) به جامعه تزریق شده، خو گرفته بودند و نیز در آن هنگام تحت حکومت اموی که خفقان بارترین سیاست ها به ویژه در مورد اهل بیت(علیهم السلام) را در پیش گرفته بود، به سر می بردند، آمادگی تلاش عمومی برای استیفای حق اهل بیت(علیهم السلام) در حکومت را ندارد. شاهد صادق این ادعا شکست قیام هایی همچون توابین، قیام مختار، قیام زید بن علی(علیه السلام) و فرزندش یحیی بود که همگی در دوره امویان صورت گرفت و به علل مختلفی که از مهم ترین آن ها عدم اقبال عمومی جامعه اسلامی آن زمان بود، با شکست مواجه شد.
از این رو ائمه(علیهم السلام) تاکتیک خود را تغییر داده و از اقدام نظامی به اقدامات فرهنگی روی آوردند. این تغییر تاکتیک مشخصاً از زمان امامت امام سجاد(علیه السلام) (۹۵ ـ ۶۱ق) شروع شده و در دوران امام باقر(علیه السلام) (۱۱۴ ـ ۹۵ق) رشد یافته و در دوره امام صادق(علیه السلام) (۱۴۸ ـ ۱۱۴ق) به اوج خود رسید. به گونه ای که آن حضرت(علیه السلام) توانست با تلاش های طاقت فرسای خود هویت فقهی و کلامی مذهب امامیه را روشن ساخته و عنوان مذهب جعفری را برای خود به یادگار گذارد. از این تغییر تاکتیک عمدتاً با عنوان «تقیه» یاد می شد که اگر بخواهیم منحنی روایات تقیه را ترسیم کنیم به این نتیجه می رسیم که این روایات در زمان امام سجاد(علیه السلام) در پایین منحنی قرار داشته و در زمان امام صادق(علیه السلام) در بالاترین نقطه خود قرار دارد؛ به گونه ای که از ۱۰۶ روایت مربوط به تقیه (با حذف مکررات) در کتاب بحارالانوار،[1]۵۳ روایت آن (یعنی پنجاه درصد) از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است.
همچنین با بررسی ۴۴ حدیث مربوط به کتمان سرّ در این کتاب، تعداد ۲۷ روایت (یعنی بیش از شصت درصد) از آن امام(علیه السلام) نقل شده است.[2]
عدم موضع گیری فعال در مقابل قیام ها، توصیه نکردن به اصحاب خاص خود مبنی بر حضور در این قیام ها، از مشخصات این رویکرد است. به گونه ای که دستگاه حکومت علی رغم تلاش وسیع برای پیدا کردن سرنخی برای دخالت ائمه(علیهم السلام) در این قیام ها، نتوانست کوچک ترین رد پایی پیدا کند.
در نقطه مقابل، گروه های دیگر شیعی همچون کیسانیه و زیدیه تلاش خود را در فاز نظامی ادامه دادند و تجزیه آن ها نشان داد که مسیر و تاکتیک انتخاب شده از سوی ائمه(علیهم السلام)، بهترین گزینه بوده است. کیسانیه با دعوی امامت و بعدها مهدویت محمدحنفیه نهضت خود را شروع کرده و پس از شکست قیام مختار در سال ۶۶ق، به فعالیت پنهانی روی آوردند. پس از وفات محمدحنفیه در سال ۸۱ق، ابوهاشم فرزند او به صورت مستقیم، رهبری آن ها را بر عهده گرفت و شروع به کادرسازی در قالب انتخاب داعیان و مبلغان برای سرتاسر مملکت اسلامی نمود. اما ابوهاشم در سال ۹۷ق، در حالی که نزد محمدبن علی نواده عبدالله بن عباس به سر می برد، نزدیکی مرگ خود را احساس کرد و برای آن که نهضت ادامه پیدا کند، تمام اسرار سازمان زیرزمینی خود را در اختیار محمد که در آن هنگام فعالیت های مخفیانه خود علیه حکومت اموی را آغاز کرده بود قرار داد،[3] و بدین وسیله، عباسیان توانستند با ارث بردن این سازمان علاوه بر آن که مسیر آن را منحرف کرده، به فعالیت های خود شدت بخشیده و بالاخره در سال ۱۳۲ق، و در سایه تلاش بیش از ربع قرن خود، به حکومت اموی پایان دهند.[4]
اما زیدیه گرچه در آغاز به فعالیت های زیرزمینی روی آورد، اما خیلی زود فعالیت خود را آشکار کرده و با اعلام قیام در کوفه در سال ۱۲۲ق، اولین اقدام نظامی علنی خود را انجام دادند که سرانجام به عللی همچون عدم همیاری کوفیان، قدرت نظامی حکومت، بروز اختلاف در سپاه، عدم فرماندهی قوی و کارآمد و گوناگونی شدید گرایش های فکری و اعتقادی یاران زید، این قیام به شکست انجامید و راه به جایی نبرد. خط نظامی زید را فرزندش یحیی ادامه داد که سرانجام او هم در سال ۱۲۶ق، در مقابله با حکومت اموی در جوزجان کشته شد.بعدها مهم ترین داعیه دار این خط شاخه حَسَنی اهل بیت(علیهم السلام) بودند که رهبران آن ها همچون محمد بن عبدالله و برادرش ابراهیم، حسین بن علی (معروف به شهید فخّ) و یحیی بن عبدالله اقدامات نظامی تندی را انجام دادند که همگی به شکست منجر شد.زیدیه با شعار «ما الامام الا القائم بالسیف» مشخصاً در نقطه مقابل ائمه(علیهم السلام) قرار گرفته و سیل انتقادات خود را متوجه ائمه(علیهم السلام) نمودند که بیشترین این انتقادات را به امام صادق(علیه السلام) وارد می کردند. به گونه ای که او را متهم به عدم اعتقاد به جهاد می دانستند. این اتهام به قدری شایع شد که سرانجام امام(علیه السلام) ناچار به موضع گیری شده و فرمود: «بلی والله انی لاراه و لکنی اکره ان ادع علمی الی جهلهم؛[5] سوگند به خداوند، من معتقد به جهاد هستم ولیکن واگذاشتن علم خود و روی آوردن به جهل آنان را ناپسند می دارم»، که این سخن می تواند اشاره به دیدگاه تیزبینانه امام (علیه السلام) مبنی بر شکست این قیام ها در آن زمان به جهت آماده نبودن شرایط باشد. از بُعد دیگر، زیدیه شروع به شبهه افکنی درباره آموزه های امام(علیه السلام) همچون تقیه که قیام را در آن زمان به صلاح نمی دانست، کردند تا جایی که سلیمان بن جریر یکی از رهبران فکری آن ها، با انتقاد از تقیه، آن را به عنوان راه فرار امامان هنگام ظهور خطای آنان مطرح می کرد.[6]
در مقابل این قیام ها، امام صادق(علیه السلام) از یاران خود می خواست که عجله روا ندارند و تا هنگامی که اتفاق کلمه اهل بیت(علیهم السلام) در مورد رهبر قیام را مشاهده نکرده اند، اقدام مسلحانه انجام ندهند، چنان که در پاسخ ابان بن تغلب و ابوبکر حضرمی مبنی بر تعیین تکلیف اصحاب، فرمود: «اجلسوا فی بیوتکم فاذا رأیتمونا قد اجتمعنا علی رجل فاشهدوا الینا بالسلاح؛[7] در خانه های خود بنشینید و هنگامی که مشاهده کردید، ما بر روی شخصی اتفاق کردیم، آن گاه با سلاح های خود به ما بپیوندید». امام(علیه السلام) همچنین ضمن پیش بینی عدم موفقیت قیام هایی که قصد بازگرداندن حق اهل بیت(علیهم السلام) را دارند، به فعالیت های زیدیه اشاره کرده و آن ها را پوششی برای اصحاب خود می داند که با خیال راحت تری به تثبیت فرهنگی مکتب خود پرداخته و مردم را با معارف اهل بیت(علیهم السلام) آشنا سازند، عبارت امام صادق(علیه السلام) که آن را در قالب دستورالعملی برای اصحاب خود صادر کرده، چنین است: «کُفّوا أَلسنتکم و الزَموا بیوتَکم فانه لا یصیبکم أمر تخصّون به ابداً و لا تزال الزیدیه به لکم وقاءً ابداً؛[8] زبان های خود را باز دارید و در خانه هایتان بنشینید (و قیام نکنید) زیرا شما هرگز به آن امری که اختصاص به شما دارد (تشکیل حکومت تحت نظر امامت امام معصوم(علیه السلام)) نخواهید رسید و زیدیه همیشه برای شما پوشش خواهد بود». جمله اخیر امام(علیه السلام) می تواند اشاره به شکست قیام های زیدیه باشد که بهترین تجربه برای عدم قیام امامیه را به ارمغان می آورد. هم چنین چنان که علامه مجلسی(قدس سره) اشاره کرده، می تواند اشاره به مطرح شدن برخی از مسائل ولایت و امامت توسط زیدیه که تقیه را روا نمی دارند، باشد. علاوه بر آن که مشغول شدن حکومت به درگیری با زیدیه و غافل شدن از اصحاب ائمه(علیهم السلام) توجیه دیگر این سخن است.[9]
ب) عباسیان و قیام علیه امویان
چنان که اشاره شد، عباسیان فعالیت های زیرزمینی خود برای سرنگونی امویان را قبل از سال ۱۰۰ق، آغاز کرده بودند و طی چند دهه توانسته بودند، سازمانی وسیع با کادرهای مجرب پدید آورند که در آن اصولی همچون سرسپردگی به تشکیلات و به ویژه رهبر قیام و نیز رعایت اصل پنهان کاری به شدت مورد عمل قرار می گرفت. رهبری این تشکیلات طی چند دهه بر عهده محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بود که چنان که اشاره شد با ارث بردن سازمان زیرزمینی کیسانیه از ابوهاشم توانست انسجام بیشتری به نیروهای خود بدهد و با گسیل دعوتگران و مبلغانی همچون سلیمان بن کثیر، بکیر بن ماهان، حفص بن سلیمان معروف به ابوسلمه و ابومسلم خراسانی به خراسان بر شدت فعالیت های خود بیفزاید. پس از مرگ محمد در سال ۱۲۵ق، رهبری قیام به دست ابراهیم امام افتاد که سرانجام توسط حکومت مروان أمَوی شناسایی شده و در زندان به قتل رسید. در حالی که قبل از مرگ برادرش ابوالعباس سفاح را به جانشینی خود انتخاب کرده بود.
مرکز رهبری قیام در شام و در روستایی به نام حُمیمه از توابع سرزمین شَراه[10] بود و مرکز ثقل نیروهای قیام کننده در خراسان قرار داشت، زیرا در نظر محمد بن علی رهبر عباسیان، خراسانی ها از ظلم و ستم بنی امیه به ستوه آمده و با جمعیت فراوان و شجاعت مثال زدنی خود می توانند بهترین نیرو برای سرنگونی حکومت باشند، ضمن آن که دل های آنان پاک بوده و هنوز اختلافات مذهبی و دسته بندی های سیاسی در آن جا نفوذ نکرده است.[11]
نکته جالب در این دیدگاه جامعه شناسانه که به حقّ، بهترین تحلیل از جامعه شناسی شهرهای مختلف در آن زمان را ارائه می دهد، آن است که او خراسان را با مناطق دیگر و از جمله کوفه مقایسه کرده و از داعیان خود می خواهد تا کوفه را به علت آن که مرکز شیعیان علی بن ابی طالب(علیه السلام) است، مرکز ثقل دعوت خود قرار ندهند.[12] عباسیان با استفاده از عواطف پاک خراسانیان و با بهره گیری از هم ذات پنداری آن ها با اهل بیت(علیهم السلام) در مظلوم واقع شدن و شعار کلی «الرضا من آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)» را به عنوان رهبر آینده حکومت مطرح کردند، و بدین ترتیب عده زیادی را به دور خود جمع نمودند، ضمن آن که به شدت از معرفی رهبر اصلی خود برای مردم استنکاف می ورزیدند و تنها خود را به داعیان اصلی می شناساندند. بنابراین، مردم تنها از طریق رهبران خود که در سلسله مراتب سازمانی جای گرفته بودند، مرتبط بوده و تمامی دستورات را از آن ها دریافت کرده و اطلاعات کامل از آن ها داشتند و این کادرهای سازمانی تماماً به وسیله عباسیان ایجاد شده و در اختیار آن ها قرار داشت و چنان نبود که امام صادق(علیه السلام) بتواند تنها با استفاده از شعار کلی «الرضا من آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)» خود را به عنوان مصداق آن معرفی کرده و رهبری قیام را به دست گیرد، زیرا علاوه بر آن که در آن زمان، آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) مدعیان دیگری همچون زیدیه و عباسیان نیز داشت، مردم درباره تعیین مصداق تنها به توصیه های درون گروهی توجه داشتند از این جاست که به عمق سخنان امام(علیه السلام) پی می بریم که در هنگامی که نامه ابوسلمه مبنی بر پذیرش رهبری را دریافت کرد، در پاسخ فرمود: «ما انا و ابوسلمة و ابوسلمة شیعةٌ لغیری؛[13] من را چه کار با ابوسلمه که او شیعه (کادر) غیر من است». و هنگامی که تمایل عبدالله بن حسن زیدی (پدر محمد بن عبدالله معروف به نفس زکیه) را برای پذیرش دعوت ابوسلمه دید، به او چنین فرمود: «ای ابامحمد! از چه هنگام خراسانیان شیعه تو شده اند، آیا تو ابومسلم را به خراسان فرستادی و او را فرمان به پوشیدن لباس سیاه دادی؟ و آیا کسی از این خراسانیان را که هم اکنون به عراق درآمده اند، می شناسی و آیا تو سبب آمدن آن ها به عراق شده ای و آیا اصولاً کسی از آنان را می شناسی؟»[14]
بنابراین بسیارخام خواهد بود کسی که تنها با تکیه بر یک شعار و با یک دعوت که انگیزه آن مشخص نیست، در دام بیفتد و بی گدار وارد معرکه شده و بخواهد رهبری چنین نیروهایی را که هیچ ارتباطی بین آن ها در طی چند دهه وجود نداشته، بر عهده گیرد. و از این جاست که به عمق کلام امام(علیه السلام) در مواجهه با سدیر سیرفی پی می بریم که هنگامی که سدیر به خیال خود تعداد دوستان و شیعیان امام را صدهزار یا دویست هزار و بلکه نصف جهان تخمین زد و از امام(علیه السلام) به جهت عدم قیام با وجود این انتقاد کرد، امام(علیه السلام) گله گوسفندی را به او نشان داده و به او فرمود: «اگر شمار یاران و پیروان ما به تعداد گوسفندان این گله بودند، ما بر جای خود نمی نشستیم».[15]
ج) نامه های ابومسلم و ابوسلمه به امام صادق(علیه السلام)
گرچه داعیان و مبلغان فراوانی رهبری تشکیلات عباسی در قیام علیه امویان را عهده دار بودند، اما در آستانه پیروزی، نام دو شخصیت بیشتر بر سر زبان ها بود، ابومسلم خراسانی و ابوسلمه خلاّل. و جالب آن است که طبق نقل های تاریخی، هر دوی آن ها در مقاطعی از قیام به امام صادق(علیه السلام) نامه نوشته و از آن حضرت(علیه السلام) درخواست کردند تا رهبری قیام را بر عهده گیرد. ابومسلم خراسانی که علت نقش بارز خود در قیام با عناوینی همچون امین آل محمد، امیر آل محمد، صاحب الدعوه و صاحب الدوله العباسیه خوانده شده[16] در آغاز به وسیله ابوسلمه خلاّل به تشکیلات عباسی پیوست،[17] اما به زودی چنان در خراسان قدرت نظامی خود را نشان داد که به عنوان یکی از اصلی ترین رهبران قیام معرفی شد. به گونه ای که رهبری جناح خراسانی قیام را بر عهده گرفت و توانست خود را در عرض ابوسلمه نشان دهد و بلکه موقعیتی برتر از او به دست آورد.[18]
چنین نقل شده که او در بحبوحه قیام نامه ای به امام صادق(علیه السلام) نگاشته است: «انی قد اظهرت الکلمه و دعوت الناس عن موالاة بنی امیه الی موالاة اهل البیت، فان رغبت فیه فلا مزید علیک؛ من دعوت را آشکار کردم و مردم را از ولایت بنی امیه به پذیرش ولایت اهل بیت منتقل کردم. اگر در پذیرش این ولایت (و رهبری) تمایلی دارد، (بشتاب که هیچ گاه) بیش از این به دست نخواهی آورد». اما امام(علیه السلام) در پاسخ او چنین نگاشت: «ما انت مِن رجالی و لا الزمان زمانی؛[19] تو از مردان من نیستی و زمانه هم زمانه من نیست». و بدین ترتیب او را ناامید ساخت.
حفص بن سلیمان معروف به ابوسلمه خلاّل و مشهور به وزیر آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) از شمار نخستین داعیان بنی عباس بود که در همان آغاز دعوت از سوی محمد بن علی به قیام پیوست و نقش کلیدی در پیشرفت قیام را به عهده گرفت. به گونه ای که در آستانه پیروزی عباسیان به عنوان یکی از اصلی ترین رهبران و به ویژه رهبر جناح کوفی قیام شناخته می شد.[20]
پس از کشته شدن ابراهیم امام در سال ۱۳۶ق در زندان مروان بن محمد، جانشین او یعنی ابوالعباس سفاح به همراه خاندان عباسی از شام به کوفه مهاجرت کرده و به صورت ناشناس وارد این شهر شدند. ابوسلمه که در این هنگام در کوفه امور را بر عهده داشت، آن ها را پنهان کرده و به مردم معرفی نکرد، زیرا در این هنگام در نظر داشت تا با مکاتبه با رهبران علوی همچون امام صادق(علیه السلام) و عبدالله بن حسن مشهور به عبدالله محض آن ها را به پذیرش رهبری قیام در آستانه پیروزی دعوت کرده و بدین ترتیب حکومت آینده را از شاخه عباسی به شاخه علوی منتقل سازد.[21] اما امام صادق(علیه السلام) با گفتن جمله «مرا چه کار با ابوسلمه که او پیرو غیر من است» دست ردّ به خواسته او زد و وقتی پیک، پاسخ صریح امام(علیه السلام) را درخواست کرد، امام(علیه السلام) نامه او را با شعله چراغ سوزانید و از پیک خواست تا آن چه را دیده برای ابوسلمه نقل کند و سپس شروع به خواندن این شعر کمیت بن زید اسدی نمود:
«أیا موقداً ناراً لغیرک ضوءها / و یا حاطباً فی غیر حبلک تحطب» ای کسی که آتشی را افروخته ای که روشنایی آن نصیب غیر تو خواهد شد و ای کسی که هیزم خود را در طناب خود جمع آوری نکرده ای ….[22] و چنانچه گفته شد امام(علیه السلام) خطاب به عبدالله بن حسن که تمایل به پذیرش دعوت ابوسلمه داشت، عدم ارتباط سازمانی او با تشکیلات عباسیان و از جمله شخص ابوسلمه را یادآور شد و از او خواست که در دام او نیفتد.[23] روشن بینی امام(علیه السلام) در این موضع گیری هنگامی آشکار شد که در حالی که هنوز پیک ابوسلمه به کوفه باز نگشته، سران جناح خراسانی قیام همچون ابوالجهم بن عطیة، موسی بن کعب، سلمة بن محمد و ابوحمید طوسی بر مخفیگاه ابوالعباس سفاح در کوفه آگاهی یافته و علی رغم میل ابوسلمه او را از نهانگاه بیرون آورده و با او به خلافت بیعت کردند.[24] و جالب است بدانیم که همین اقدام ابوسلمه بعدها یکی از انگیزه های اصلی سفاح برای کشتن او شد.[25]
گرچه از پاسخ های امام(علیه السلام) به خوبی علل عدم پذیرش دعوت آن ها آشکار شد، اما انگیزه آن دو از دعوت امام(علیه السلام) جای بسی تأمل دارد.
به طور کلی با تحلیل عمق شرایط آن زمان می توان انگیزه های زیر را برای این اقدام برشمرد.
۱) با توجه به ناشناخته بودن رهبر اصلی قیام برای مردم، این دو خود را همه کاره قیام تصور می کردند و حتی قدرت خود را چنان می دیدند که می توانند به راحتی رهبریِ قیام را جابجا کنند. غافل از آن که سلسله مراتب پایین تر تشکیلات رهبر عباسی را شناخته و به او وفادار هستند.
۲) به نظر می رسد هلاکت ابراهیم امام و انتقال رهبری قیام به ابوالعباس سفاح یکی دیگر از انگیزه های انتقال باشد، زیرا در آن زمان سفاح جوانی سی و دوساله بود[26] که نسبت به آن دو از تجربه و مدیریت چندانی برخوردار نبود و آن دو در قدرت رهبری او در اداره چنین دستگاه عظیمی مشکوک بودند، به ویژه آن که او برای مردم ناشناخته بود، در حالی که شخصیت هایی همانند امام صادق(علیه السلام) و عبدالله بن حسن به خوبی در نزد مردم به ویژه در میان جناح کوفی قیام شناخته شده بودند.
۳) رقابت های دو جناح خراسانی و کوفی را نیز نباید در این راستا از نظر دور داشت، چنان چه می بینیم رهبران هر دو جناح اقدام به نامه نگاری می نمایند تا در صورت پذیرش دعوت از سوی امام(علیه السلام)، به خوبی جایگاه خود را در دولت آینده حفظ کرده باشند.
۴) و بالاخره به نظر می رسد اصلی ترین انگیزه آن دو این بود تا با انتقال دعوت از شاخه عباسی به شاخه علوی و با توجه به عدم نقش رهبران علوی در قیام و آشنایی کامل آن دو با تشکیلات از وجود رهبران علوی استفاده ابزاری کرده و آن ها را فقط به عنوان نماد خلافت معرفی کنند و خود در حقیقت و در پشت پرده حکومت کرده و در موقع مقتضی به آسانی آنان را از میان بردارند. زیرا شرایط و باورهای آن زمان به ویژه اگر اعتقاد به ایرانی بودن آن دو داشته باشیم، اجازه حکومت مستقیم و بدون واسطه را به آن ها نمی داد، زیرا قدر مسلم آن بود که قیام با شعار «الرضا من آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)» به پیروزی رسیده و آن ها هیچ نسبتی با آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) نداشتند.
د) پیش بینی ها و پیش گویی های امام(علیه السلام)
چنان چه اشاره شد، امام صادق(علیه السلام) در مواقع مختلف اوضاع را با تیزبینی خاص خود و با تحلیل عمیق وضعیت در پیش رو پیش بینی کرده و خبر از پیروزی بنی عباس و نرسیدن هیچ سهمی به علویان نموده بود که همین درک عمیق مانع از پذیرش دعوت سران قیام می شد.
اما با مطالعه برخی از وقایع تاریخی به این نکته جالب پی می بریم که در برخی مواقع، گفته های امام(علیه السلام) از حد پیش بینی فراتر رفته و به پیش گویی تبدیل می شود که امام(علیه السلام) با توجه به علم ماورایی خود حوادثی را پیش گویی می کند که به ذهن هیچ کس در آن زمان خطور نمی کرد. از جمله این موارد می توانیم ماجرای کنفرانس اَبواء را یادآور شویم که متشکل از سران عباسی و علوی مبارزه بود که در سال ۱۲۶ق در سرزمین ابواء در نزدیکی مکه تشکیل شد. کسانی همانند عبدالله بن حسن (عبدالله محض) و دو فرزندش محمد و ابراهیم، از حسنیان و امام جعفر صادق(علیه السلام) از شاخه حسینی علویان و سفاح، منصور و دیگر بزرگان عباسی حضور داشتند و همگی به جز امام صادق(علیه السلام) با محمد بن عبدالله معروف به نفس زکیه بیعت کردند، اما امام(علیه السلام) در توجیه عدم بیعت خود خطاب به عبدالله محض فرمود: «حکومت به تو و دو فرزندت نخواهد رسید، بلکه به این (سفاح) و پس از او آن دیگر (منصور) رسیده و سپس در میان فرزندان او دست به دست شده تا جایی که کودکان آن ها به حکومت رسیده و زنانشان مورد مشورت قرار گیرند و بدان که این (منصور) فرزند تو محمد را در احجار الزیت (در نزدیکی مدینه) خواهد کشت و پس از او برادرش (ابراهیم) را می کشد».[27] و چنین گفته شده که چون منصور به حکومت رسید و پیشگویی امام(علیه السلام) را درست یافت، او را صادق نامید.[28]
این پیش گویی در حالی است که سفاح و منصور هر دو از جوان ترین اعضای آن کنفرانس بوده که نه خود و نه دیگران هیچ گونه احتمالی درباره حکومت آن ها روا نمی داشتند و چنان که اشاره شد آن ها در این کنفرانس به راحتی و در ظاهر رهبریت محمد بن عبدالله را پذیرفته و با او بیعت کرده بودند. بنابراین، واضح است که با این علم ماورایی امام(علیه السلام)، او هیچ گاه خود را در ورطه ای که به خوبی سرانجام آن را می داند، نینداخته و به طور قاطع دعوت دعوتگران عباسی را رد می کند و با شعار کلیدی «این زمان زمان من نیست» خود را از هر گونه اقدام نظامی برکنار می دارد.
پی نوشت ها
[1] بحارالانوار، ج۷۵، ص۴۴۳ ـ ۳۹۳
[2] همان، ص۹۰ ـ ۶۸
[3] تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۹۷
[4] برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به: عباسیان از بعثت تا خلافت، محمد الله اکبری، ص۱۲۹ ـ ۱۲۵
[5] وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، ج۲، ص۳۲
[6] فرق الشیعه، نوبختی، ص۸۵
[7] بحارالانوار، ج۴۷، ص۱۳۳
[8] بحارالانوار، ج۷۵ (چاپ ایران)، ص۸۳
[9] همان
[10] برای اطلاع تفصیلی از حُمیمه و شراه مراجعه شود به: عباسیان از بعثت تا خلافت، ص۷۱و۷۲
[11] عیون الاخبار، ابن قتیبه، ص۲۰۵
[12] همان
[13] مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۲۶۹؛ قس با تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۴۹٫ که گفته امام(علیه السلام) را چنین نقل می کند: «لست بصاحبکم فانّ صاحبکم بارض الشراه»
[14] مروج الذهب، ج۳، ص۲۶۹
[15] الاصول من الکافی، کلینی، ج۲، ص۲۴۲
[16] دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۶، ص۲۴۲٫ که از منابعی همچون تاریخ طبری، مروج الذهب، عقد الفرید و تاریخ بغداد نقل می کند.
[17] همان، ص۲۳۲
[18] برای اطلاع تفصیلی مراجعه شود به دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۶، ص۲۴۴ ـ ۲۲۶
[19] الملل و النحل، شهرستانی، ج۱، ص۲۴۹
[20] برای اطلاع تفصیلی از شخصیت و نقش او در قیام عباسی مراجعه شود به: دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۵۶۳ ـ ۵۶۰
[21] تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۲۶۸و۲۶۹
[22] مروج الذهب، ج۳، ص۳۶۹
[23] همان
[24] تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۳۴۹و۳۵۰
[25] همان، ص۳۵۲
[26] الکامل، ابن اثیر، ج۳، ص۶۶۹٫ (سفاح متولد سال۱۰۴ق بود)
[27] مقاتل الطالبین، ابوالفرج اصفهانی، ص۱۱۷٫ و نیز مقایسه شود با: تاریخ فخری (الاداب السلطانیه)، ابن طقطقی، ص۲۲۴ ـ ۲۲۱
[28] عباسیان از بعثت تا خلافت، ص۷۷