چكيده:
«البدايه و النهايه» كتابي مشهور در زمينۀ تاريخ اسلام است كه توسط ابنكثير دمشقي (701ـ774ق) تأليف شده است. او بهسبب تأثيرپذيري از شرايط زماني، مكاني و بهويژه استاداني مانند ابنتيميه، مواضعي ضدشيعي دارد. اين پژوهش درصدد نقد تاريخ نگاري ابنكثير در زمينة تشيع در كتاب مذكور، از طريق بررسي كلي روشها و رويكردهاي نگارنده است. متن پيشرو در قالب نقد سندي، محتوايي، و روشي تاريخنگاري مؤلف، سامان يافته است. مهمترين نقدها عبارتند از: تناقضهاي دروني؛ مخالفت با قرآن، سنت، و تاريخ؛ «گزينش و حذف»، «پذيرش و رد» متعصبانه. در تحليل كلي، اين نتيجه بهدست ميآيد كه مؤلف، از يكسو، با هدف توجيه اعتقادات مذهبي خاص خود، و از سوي ديگر، بهسبب گرايشهاي ضدشيعي خود، هرگاه گزارشي تاريخي را با بينشها و گرايشهايش ناهمخوان يافته حذف، رد، تحريف، و يا توجيه كرده است.
كليدواژهها: شيعه، تاريخ، ابنكثير، نقد، تعصب، تحريف.
مقدمه
اسماعيل بن عمر بن كثير، معروف به ابن كثير دمشقي (701ـ774ق)، مورخ و مفسري مشهور و مؤلف كتاب البداية و النهاية است. اين كتاب يكي از كتاب هاي مشهور و رايج در زمينۀ تاريخ عمومي و به ويژه تاريخ اسلام است كه از داستان آفرينش انسان تا حوادث سال 768ق را در بر مي گيرد. او از استاد خود، ابن تيميه (م 728 ق) - كه وهابيت ريشه در انديشه هاي او دارد ـ تأثير فراوان پذيرفته و پيرو مكتب فكري اوست. به سبب اين تأثيرپذيري و دلايل ديگر، ابن كثير مواضع ضدشيعي آشكاري دارد كه نمونه هاي آن را در انكار برخي از فضايل اميرالمؤمنين علي عليه السلام و همچنين حمايت از بني اميه و رفع اتهام از آنان مي توان مشاهده كرد.
توجه اصلي در اين پژوهش بر بررسي و نقد روش ها و رويكردهاي مؤلف و نيز نقدهاي كلي دربارة مواضع او متمركز شده است. اگر هم به نقدي جزئي پرداخته مي شود، براي نمونه است.
اهميت اين پژوهش هنگامي روشن تر مي شود كه بدانيم ابن كثير و كتابش براي وهابيت و جريان هاي ضدشيعي، جايگاه مهم و معتبري در زمينة تاريخ دارد. از اين رو، يكي از عرصه هاي دفاع از حقانيت تشيع و ائمة معصومين، نقد كتاب البداية و النهاية و نشان دادن خطاهاي آن است.
تحقيق حاضر درصدد پاسخ گويي به اين پرسش است كه بر تاريخ نگاري ابن كثير دربارة تشيع، در كتاب البداية و النهاية چه نقدهايي وارد است؟
در قالب بررسي نقدهاي سندي، محتوايي، و روشي بر تاريخ نگاري مؤلف در ارتباط با تاريخ تشيع، به اين پرسش پاسخ خواهيم داد.
معرفي اجمالي با ابن كثير و كتاب البداية و النهاية
ابو الفداء اسماعيل بن عمر بن كثير حَصلي بُصروي دمشقي، معروف به ابن كثير، مورخ، مفسر و محدثِ مشهور شافعي، در روستاي مَجدَل در شرق بُصري و نزديك دمشق، زاده شد (ابن كثير، 2010م، ج 1، ص 16-17). خود ابن كثير سال تولدش را 701ق مي داند (همان، ج 16، ص 19).
ابن كثير در سال 707 ق به دمشق رفت و آنجا ساكن شد. بيشتر دوران عمرش را در اين شهر زندگي كرد و همان جا نيز دفن شد. به همين سبب، او به ابن كثير دمشقي مشهور است (همان، ج 1، ص 16-17).
ابن كثير، كه در انتهاي عمر نابينا شده بود (ابن كثير، 1416ق، ص 13)، بنا به وصيتش، در كنار استادش ابن تيميه در آرامگاه صوفيان دفن شد (كحاله، بي تا، ج 2، ص 284).
تمام دوران 74 سالۀ زندگي ابن كثير (701-774 ق) در دمشق، مقارن با حكومت مماليك بَحري سپري شد. اين سلسله از سال 648 تا 784 ق حكومت كردند (ابن كثير، 2010م، ج 1، ص 11).
دربارة مكتب اعتقادي او بايد گفت كه در بيشتر منابع، وي به عنوان يك سلفي (ابن كثير، 1408ق، ص 9) (و حتي داراي گرايش تند سلفي) (الحسيني، 1417ق) ذكر شده است.
در زمينة مذهب، او به اين دليل كه در موارد بسياري، از ابن تيميه - استاد حنبلي مذهبش- تبعيت مي كرده، و از سوي ديگر، با توجه به درگيري ابن تيميه با مذاهب مختلف اهل سنت، برخي در اينكه ابن كثير بر مذهب شافعي باقي مانده باشد، ترديد كرده اند (عبد الحميد، 1429ق، ص 226)؛ ازجمله رسول جعفريان در جايي از او به عنوان حنبلي ياد مي كند (جعفريان و ديگران، 1378، ص 373). اما غالب منابع، او را شافعي دانسته اند (ابن كثير، بي تا، ص 5؛ زحيلي، 1429ق). ابن عماد حنبلي (م 1089ق) نيز او را شافعي مذهب شمرده است (حنبلي، 1406ق، ج 8، ص 397).
وهابيت ريشه در افكار ابن تيميه (م728ق)، يكي از مهم ترين استادان ابن كثير- دارد (برنجكار، 1381، ص 143-144). ابن كثير به ابن تيميه علاقة بسيار داشت و ابن حجر عسقلاني (م 852 ق) با تعبير فتن بحبه او را شيفتۀ استادش خوانده است (ابن حجر عسقلاني، 1415ق، ج 1، ص 374). داودي (م;945 ق) در طبقات المفسرين مي گويد: ابن كثير در ديدگاه هاي بسياري از ابن تيميه تبعيت كرده است (داودي، 1429ق، ج 1، ص 112). ابن تيميه در برخي امور فقهي، اجتهاداتي خاص داشته كه ابن كثير در آن زمينه ها، استادش را تأييد كرده است (دخان، 1421ق، ص 15). ابن كثير كتابي در تفسير قرآن با عنوان تفسير القرآن العظيم دارد. وي مقدمة ابن تيميه را در اصول تفسير، به عنوان مقدمة كتاب تفسير خود قرار داده است (آل شلش، 1425ق، ص 64).
براي معرفي اجمالي كتاب البداية و النهاية، بايد اشاره كنيم كه اين كتاب از تاريخ نامه هاي عمومي مشهور و رايج اسلامي و از گسترده ترين منابع تاريخ اسلام است و مؤلفِ آن از واپسين مورخاني است كه تاريخ عمومي اسلام را به رشتة تحرير در آورد (ر.ك: سجادي، 1380، ص 91). در اين كتاب، به شرح حوادث، از آغاز پيدايش جهان تا عصر مؤلف پرداخته است. در آخرين جلد نيز مؤلف عمدتاً حوادث پيش بيني شده دربارۀ آخر الزمان و نيز حوادث و ويژگي هاي قيامت و جهان آخرت را ذكر كرده است. اين كتاب از نظر شيوه تدوين و تنظيم در تاريخ نگاري، به صورت حوليات يا سال نگاري است.
نقد تاريخ نگاري ابن كثير دربارة تشيع در البداية و النهاية
در اين بخش به بررسي البداية و النهاية، با روش نقد مؤلفه هاي تاريخ نگاري، به نقد تاريخ نگاري مورخ پرداخته مي شود. از آن رو كه مؤلفه هاي تاريخ نگاري شامل سند، محتوا، و روش است، نقد نيز در سه بخش نقدهاي سندي، نقدهاي محتوايي، و نقدهاي روشي ترتيب يافته است.
پيش از وارد شدن به مبحث نقد، بجاست به دو نكته اشاره شود:
اول. ابن كثير در تاريخ نگاري خود درباره شيعه، به طور كلي سعي دارد تشيع را كم اهميت جلوه دهد، و به پيشوايان و بزرگان شيعه نپردازد. او از مسائل مربوط به شيعه به ندرت ياد مي كند، مگر جايي كه بخواهد بدگويي كند.
براي نمونه، ابن كثير در هر سال، افراد مهمي را كه در آن سال از دنيا رفته اند، ذكر كرده و به شرح حال آنها - گاه در چند صفحه - مي پردازد؛ اما در هيچ سالي از امام جواد عليه السلام و همچنين امام حسن عسكري عليه السلام ذكري به ميان نمي آورد.
او در شرح حال امام صادق عليه السلام در سال 148ق، تنها يك سطر مطلب آورده، و آن هم اين است: جعفر بن محمد صادق كه كتاب اختلاج الاعضاء به او منسوب است؛ و نسبتي دروغين است (ابن كثير، 2010م، ج 10، ص 344).
اين مسئله وقتي بيشتر تعجب آور است كه بدانيم ابن كثير براي برخي همسران شاهان و زناديق، چند صفحه اختصاص داده است.
همچنين او در جـايي كه شـرح حال فـقهاي درگذشته در سـال 94ق را آورده، زبـان بـه تمجيد از آنـان گشوده، ولي دربارة امام سجاد عليه السلام، تنها از ديگران نقل قول هايي ذكر كرده است (همان، ج 9، ص 292).
دوم. ابن كثير گاه در مسئله اي ديدگاه شخصي خود را بيان داشته و گاه در آن تنها روايات تاريخي آورده است. در موضوع اخير، مبناي ما اين است كه اگر در مسئله اي اختلافي، او توضيح و نقدي بر آن روايات نيفزوده و يا اينكه روايات مخالفي هم وجود داشته و به آنها اشاره نكرده، به منزلة قبول داشتن آن روايت تاريخي است.
;نقدهاي سندي
در اين بخش، اسنادي كه مؤلف براي اخبار تاريخي خود ذكر كرده است، بررسي و نقد مي شود و اعتبار آنها ارزشيابي مي گردد. البته برخي از نقدهاي مربوط به اسناد، كه روشي است، در بخش نقدهاي روشي خواهد آمد؛ ازجمله اينكه ـ مثلاً ـ مورخ در جاهايي سند را نياورده يا گزينش غيرمنطقي از اسناد داشته است.
نمونة اول: ابن كثير در يك جا روايتي را براي مقابله با نظر اماميه، كه حضرت مهدي را از نسل امام حسين عليه السلام مي دانند، آورده و در آن حضرت مهدي را از نسل امام حسن عليه السلام دانسته است. سپس طبق اين حديث، حكم كرده ديدگاه اماميه نادرست است و حضرت مهدي را به عنوان فرزند امام حسن عليه السلام نام مي برد. اما اين روايت را محقق كتاب البداية و النهاية (كه هم مسلك با ابن كثير است) در پاورقي ضعيف دانسته است (همان، ج 17، ص 43-44).
نمونة دوم: روايتي آورده است تا از آن فضيلتي خاص براي ابوبكر برداشت كند. اين روايت دربارة حضور ابوبكر در سايبان پيامبر صل الله عليه و آله در جنگ بدر است كه محقق كتاب مزبور در پاورقي نقل مي كند كه در سندِ روايت، راوي مجهول وجود دارد (همان، ج 4، ص 58).
چند نمونة ديگر: در فضايل عمر (همان، ج 7، ص 264)، عثمان (همان، ص 365-366 و 378)، و عمروعاص (همان، ج 8، ص 16) احاديثي را آورده كه طبق اعترافِ محقق كتاب، احاديث ضعيفي هستند.
نقدهاي محتوايي
آنچه در اينجا بررسي مي شود، اشكالاتي است كه بر محتوا و گزارش هاي تاريخي (و نه جنبۀ مربوط به اسناد يا روش) وارد است. موضوع بررسي اين است كه آيا محتواي تاريخي اين كتاب با قرآن، سنت، عقل و مقبولات تاريخي مخالفت دارد و يا خير؟ آيا در اين محتوا، تناقض دروني وجود دارد يا خير؟
1. مخالفت با قرآن؛ نمونة اول: ابن كثير مي نويسد: در دو جنگ جمل و صفين، هر دو گروه به اسلام دعوت مي كردند، و درگيري آنها در اموري مربوط به حكومت و سياست بود و در مراعات مصالحي كه نفعش به امت مي رسيد، اما ترك جنگ بهتر بود (همان، ج 6، ص 319).
اين اظهارنظر او علاوه بر مخالفت هايي كه با سنت و عقل دارد با نص قرآن مخالف است؛ زيرا طبق آيۀ بغي (حجرات: 9) اگر دو گروه از مسلمانان با هم در حال جنگ باشند، بايد با گروهي كه باغي (سركش) است و به حق گردن نمي نهد، جنگيد.
نمونة دوم: نقل و استدلالي است كه ابن كثير آن را در فصلي با عنوان فضائل معاويه آورده است، بدون اينكه آن را نقد يا رد كند. او روايتي را نقل مي كند كه در آن به ابن عباس اين كلام نسبت داده مي شود: همواره يقين داشتم معاويه به ملك و سلطنت دست پيدا مي كند؛ به خاطر آيۀ وَ مَن قُتِلَ مَظلُوماً فَقَد جَعَلنَا لِوَلِيهِ سُلطَانَا (اسراء: 33) (همان، ج 8، ص 8).
اين در حالي است كه معناي آيه تحريف شده است؛ زيرا آيه دربارۀ سلطه در زمينۀ حق قصاص است؛ نه اينكه وليّ مقتول- كه منظور از مقتول در اينجا عثمان است- به پادشاهي مسلمانان برسد. علاوه بر آن، معاويه وليّ عثمان نبود.
2. مخالفت با سنت: نمونه هاي بسياري مي توان ذكر كرد كه ابن كثير مطلبي را مي آورد كه مخالف با نص صريح حديث پيامبر صل الله عليه و آله است. در اينجا، تنها به ذكر يك نمونه اكتفا مي شود كه با مطالعۀ مطالب كتاب روشن مي شود كه نص حديث صحيح از پيامبر صل الله عليه و آله بر مطلبي دلالت دارد، ولي مؤلف به آن نص تن نمي دهد:
او احاديثي نقل مي كند كه متضمن افضليت حضرت خديجه نسبت به عايشه است و به صحت آنها اعتراف مي كند؛ ازجمله حديثي از پيامبر صل الله عليه و آله كه آن حضرت در رد سخن عايشه، مي فرمايند: خداوند همسري بهتر از خديجه به من نداده است. خود مؤلف هم مي گويد كه سند آن اشكالي ندارد. با اين حال، او حكم به افضليت حضرت خديجه نمي كند، بلكه توقف مي كند، بدون اينكه دلايل متقني براي اين توقف بياورد؛ بلكه حتي دلايلي واهي اقامه مي كند؛ مانند اينكه در قضية افك، برائت عايشه از بالاي هفت آسمان نازل شد (همان، ج 3، ص 369-373).
از نظر منطقي، بسيار روشن است كه با فرض اينكه در آيه اي، دربارة تهمتي كه به يكي از همسران پيامبر صل الله عليه و آله (عايشه) زده شده است، او از اين تهمت مبرا دانسته شود، ولي به هيچ وجه نمي توان با تقدس بخشيدن به اين تبرئه، برتري او را بر همسران ديگر پيامبر صل الله عليه و آله اثبات كرد.
از لابه لاي سخناني كه ابن كثير در اين زمينه دارد، روشن مي شود كه دليل اين موضع او، تعصبِ فرقه گرايانه و ضديت با هر آنچه به تشيع مربوط مي شود؛ بوده است. او مي گويد: در اين زمينه كه خديجه افضل است يا عايشه، اختلاف و نزاع بين علما واقع شده است. اهل تشيع كسي را معادل خديجه نمي دانند، و از اهل سنت هم برخي غلو مي كنند و قوّت تسنن در آنها، موجب مي شود عايشه را افضل بدانند (همان، ص 371-372).
ابن كثير هم در اين مسئله توقف مي كند و دليل اين توقف، همان تعصب - و به تعبيرِ ملايم و توجيه گرِ خودش، قوي بودن تسنن- است.
3. مخالفت با تاريخ؛ نمونة اول: ابن كثير در شرح حال عمرو بن حَمِق (م 50 يا 51 ق) - كه از صحابة پيامبر صل الله عليه و آله و ياران امام علي عليه السلام بود و معاويه او را كشت- مرگ او را چنين تصوير مي كند: او را در حالي يافتند كه در غاري مخفي شده بود. ماري او را گزيد و مرد. سرش قطع شد و نزد معاويه فرستاده شد (همان، ج 8، ص 59).
همان گونه كه پيداست، طبق ادعاي ابن كثير، او كشته نشد. اما وقتي به كتاب هاي تاريخي ديگر مراجعه كنيم، مي يابيم كه اين قولِ بسيار ضعيفي است و او – دست كم- مي توانست اين را به عنوان احتمالي در كنار ديگر احتمالات مطرح كند.
نويسندة البدء و التاريخ، دربارة عمرو بن حمق يك سطر نوشته است. او در اين يك سطر مي گويد: از اصحاب پيامبر صل الله عليه و آله و شيعيان علي عليه السلام بود و كارگزار معاويه در موصل او را كشت (مقدسي، بي تا، ج 5، ص 109).
در انساب الاشراف آمده است: به دستور معاويه كشته شد (بلاذري، 1417ق، ج 5، ص 272).
كشته شدن عمرو بن حمق را ابن خلدون نوشته است (ابن خلدون، 1408ق، ج 3، ص 14). در تاريخ يعقوبي (يعقوبي، 1429ق، ج 2، ص 161)، تاريخ الامم والملوك نوشتة طبري (طبري، 1418ق، ج 4، ص 488)، الكامل في التاريخ (ابن اثير، 1385ق، ج 3، ص 477)، و الاصابة (ابن حجر عسقلاني، 1415ق، ج 4، ص 515) هم به كشته شدن او تصريح شده است. در منابع مزبور، يا تنها همين قول آورده مي شود و يا به عنوان يكي از اقوال آن را نقل مي كنند.
ذهبي در تاريخ الاسلام از الطبقات الكبري ابن سعد، تاريخ خليفه، و همچنين از شعبي، كشته شدن عمرو بن حمق را نقل مي كند (ذهبي، 1413ق، ج 4، ص 88). اين نشان مي دهد كه حتي مورخ متعصبي مانند ذهبي هم اين نقل را آورده و حذف نكرده است. الطبقات الكبري ابن سعد و تاريخ خليفه دو نمونة قابل استناد براي بحث ما هستند؛ چراكه در مراجعه به آنها، مي بينيم اين جنايت را نقل كرده اند (ابن خياط، 1415ق، ص 130).
روشن است كه دليل اين تحريفِ تاريخ در البداية و النهاية، جلوگيري از ضربه خوردن به شأن معاويه و تبرئة او از اتهام قتل صحابة پيامبر صل الله عليه و آله بوده است.
نمونة دوم: ابن كثير سعي فراوان دارد كه ياران امام علي عليه السلام در جنگ صفين را كه از صحابۀ بدري به شمار مي رفتند كم نشان دهد. در اين زمينه، روايتي را آورده كه در آن، قولِ هفتاد نفر دروغ شمرده شده است. او اقوالي مبني بر يك نفر (خزيمة بن ثابت) و نيز سه نفر را (به نقل از ابن تيميه) بدون اينكه رد كند، آورده است. آن سه نفر عبارتند از: خزيمة بن ثابت، سهل بن حنيف و ابوايوب انصاري (ابن كثير، 2010م، ج 7، ص 437). در نتيجه، با نياوردن اقوال ديگر و توجه به اين اقوال، كم بودن تعداد آن صحابه را القا مي كند.
آنچه جاي تعجب دارد اين است كه نام عمار ياسر در اينجا ديده نمي شود. شهادت عمار در صفين از مسلماتي است كه خود ابن كثير هم در آن شكي ندارد و به اين مسئله و بدري بودن او تصريح دارد (همان، ص 523)؛ اما وقتي به كتب تاريخي مراجعه مي كنيم به نظرات ديگر و نام هاي ديگري بر مي خوريم. برخي از اين منابع را به عنوان نمونه ذكر مي كنيم. بيشتر اين كتب، از كتاب هاي معتبر اهل سنت هستند، و اگر ابن كثير يكي از اين كتاب ها را هم قبول داشته باشد، كافي است.
در الاستيعاب، ابوفضالة انصاري (ابن عبدالبر، 1412ق، ج 4، ص 1729) و ابواليسر كعب بن عمرو بن عباد بن عمرو بن غزية (همان، ص 1776)، به عنوان بدري هايي كه در صفين در سپاه حضرت علي عليه السلام حضور داشتند و اولي شهيد شد و دومي هم حضور داشت، نام برده شده اند (همچنين رافع بن خديج به عنوان كسي كه پيامبر صل الله عليه و آله درخواست حضور او در بدر را به علت سن كمش رد كردند و در صفين همراه حضرت علي عليه السلام بود، آورده شده است) (همان، ج 2، ص 479).
در الكامل في التاريخ، ابو عمره نجاري انصاري (ابن اثير، 1385ق، ج 3، ص 351) و رفاعة بن رافع بن مالك بن عجلان انصاري (همان، ج 4، ص 44)، به عنوان بدري هاي حاضر در صفين؛ مسطح بن اثاثه (همان، ج 3، ص 153)، بدري كه طبق قول اكثر در صفين بود؛ و ابن تيهان (همان، ص 351) و خبّاب بن اَرَت (همان)، بدري هايي كه بنا به قولي در صفين بودند، نام برده شده اند. در همين منبع، هنگام نام بردن از اين صحابه، حتي به شهادت برخي از آنها در كنار حضرت علي عليه السلام هم اشاره شده است.
همچنين مسعودي در التنبيه و الاشراف - پس از اشاره به اختلاف نظر مورخان در اين باره ـ تصريح مي كند كه دست كم تعدادِ مورد اتفاقِ بدري هايي كه در صفين در سپاه حضرت علي عليه السلام بودند و شهيد شدند، 25 نفر بودند (مسعودي، بي تا، ص 256). همو در مروج الذهب مي نويسد: 87 بدري در سپاه حضرت علي عليه السلام در صفين حضور داشتند (مسعودي، 1409ق، ج 2، ص 352).
4. تناقضات دروني: وجود تناقض هاي دروني در هر تأليفي از بزرگ ترين و قوي ترين نقدهايي است كه بر آن وارد مي شود و مؤلف هيچ توجيهي براي آن نمي تواند داشته باشد. اين مسئله سستي استدلالات و نتيجه گيري هاي مؤلف را نشان مي دهد و اعتماد خواننده به ديگر مطالب و ادعاهاي نويسنده را كم مي كند.
نمونة اول: او در جايي چنين اظهارنظر مي كند: صحيح اين است كه سر امام حسين عليه السلام به شام فرستاده نشد (ابن كثير، 2010م، ج 8، ص 237)، درحالي كه در جاي ديگري مي نويسد: در اين زمينه دو قول وجود دارد، و اظهر اين است كه ابن زياد سر امام حسين عليه السلام را به سوي يزيد فرستاد، و در اين زمينه روايات فراواني وجود دارد. والله اعلم (همان، ص 271).
نمونة دوم: مؤلف مي نويسد: امام حسين عليه السلام سه چيز از ابن زياد - و در جايي ديگر مي گويد: از عمر سعد- خواستند: اينكه رها شوند تا دستشان را در دست يزيد بگذارند و به حكم يزيد گردن نهند؛ يا اينكه به يكي از مرزها بروند و با تركان بجنگند؛ يا اينكه به حجاز برگردند (همان، ج 6، ص 346؛ ج 8، ص 243 و 284).
ابن كثير مطلب مزبور را در سه بخش متفاوت از كتاب خود گفته است كه در دو جا قطعاً اظهار نظر خود وي است ـ و نه نقل قول ـ و در جاي ديگر هم به احتمال زياد، نقل قول و روايت نيست و ديدگاه خود را بيان كرده است. اما او در بخشي كه محل اصلي اين بحث است و از منابع تاريخي استفاده مي كند (در فصل مربوط به شهادت امام حسين عليه السلام) مي نويسد: ابومخنف و غير او روايت كرده اند كه (نقل به مضمون) امام حسين عليه السلام و عمرسعد صحبت هايي كردند كه كسي نفهميد؛ برخي گمان كردند كه امام عليه السلام خواستند با عمر سعد به شام، نزد يزيد بروند و دو لشكر را متوقف نگه دارند؛ برخي هم گفتند كه خواستة امام عليه السلام اين بود كه يا هر دو نزد يزيد بروند، يا امام عليه السلام به حجاز برگردند، و يا به مرزها براي جهاد بروند.
همچنين ابن كثير اين نقل را از عقبة بن سمعان آورده است: من از مكه تا هنگام شهادت حسين عليه السلام با او بوده ام. به خدا قسم، هيچ كلامي در هيچ جايي نگفته است، مگر اينكه من شنيده ام. امام عليه السلام هيچ گاه نخواستند كه نزد يزيد بروند و دستشان را در دستش قرار دهند، يا اينكه به يكي از مرزها بروند، بلكه يكي از دو امر را خواستند: يا از همان جا كه آمده اند برگردند، يا اينكه رها شوند تا در پهناي زمين بروند تا ببينند امر مردم به كدام سو مي رود (همان، ج 8، ص 249).
ابن كثير در اين بخش، روايتي را نياورده است كه مدعاي او را اثبات كند، بلكه آن گونه كه ديده مي شود، روايت معتبر برخلاف ديدگاهي است كه بارها مطرح كرده. با توجه به اينكه در فصل مذكور، نقل روايت تاريخي بدون اينكه نقدي شود يا روايتي برخلاف آن آورده شود، به منزلة قبول آن روايت است، مي توان مطالب مطرح شده توسط ابن كثير را متناقض دانست.
نمونة سوم: مطالبي كه ابن كثير مي آورد دربارۀ اينكه مهدي كيست، بسيار مغشوش بوده و با هم قابل جمع نيست (همان، ج 2، ص 287 و 288و 297 و 300؛ ج 6، ص 427؛ ج 9، ص 344؛ ج 10، ص 410؛ ج 17، ص 40 و 43 و 44 و 46). اين مطالب از اين نظر كه آيا مهدي و عيسي دو نفرند، يا اينكه عيسي همان مهدي است؛ و همچنين از اين نظر كه آيا مهدي يك فرد خاص است، يا اينكه چند نفر مي توانند باشند، با يكديگر تناقض دارند. همان گونه كه در مطالب مذكور مشاهده مي شود، در يك جا، وقتي سخن از مهـدي مي آيد، مؤلف جزم دارد كه از فرزندان پيامبـر صل الله عليه و آله است؛ در جايي مي نويسد: او عيسي است؛ و در جايي، در اين زمينه ترديـد دارد و به گونه اي از مهدويت نوعي معتقد مي شود. گويا هر جا به هر روايتي برخورد كرده، طبق آن روايت، به اعتقادي رسيده است.
اين در حالي است كه ظهور امام مهدي در آخرالزمان، مورد وفاق اهل سنت است و بسياري از محدثان و علماي اهل سنت اين مطلب را كه مهدي يكي از ذرية پيامبر اكرم صل الله عليه و آله است، پذيرفته اند. اختلاف آنها با شيعه بيشتر در اين زمينه است كه آيا او اكنون متولد شده است يا در آخرالزمان متولد مي شود (ر.ك: العميدي، 1388، فصل اول و دوم).
;نقدهاي روشي
در اين بخش، به نقدهاي روشي بر تاريخ نگاري ابن كثير در كتاب البداية و النهاية مي پردازيم. در اين گونه نقدها، به اشكالاتي مي پردازيم كه بر تاريخ نگاري ابن كثير از جنبة چگونگي پردازش اطلاعات و روش كار او وارد است. اين اطلاعات تاريخي، خود داراي دو گونه سند و محتواست. در اين بخش، اين نكات ذكر مي شود:
1. مغالطه و استدلال هاي واهي: در اين بخش، در همة موارد، وجه مشترك اين است كه مؤلف براي توجيه اعتقادات خود، و يا در جهت گرايش هاي دروني خود، نياز به ذكر دليل پيدا مي كند، وحال آنكه دلايلِ موجود برخلاف اين خواسته هاست، و او ناچار به توجيه و دليل سازي مي شود. در اينجا چيزهايي را كه به واقع دليل نيست، به عنوان دليل ارائه كرده است. نمود برجسته و روشنِ استدلال هاي سست و بي پايه در كتاب البداية و النهاية، جايي است كه ابن كثير تلاش فراواني مي كند تا دلايلي براي اثبات مشروعيت خلافت سه خليفة اول و همچنين افضليت آنها نسبت به ديگر مسلمانان فراهم كند، و يا از آنها و بني اميه دفاع كند.
نمونة اول: ابن كثير مي گويد: نصي براي وصايت امام علي عليه السلام وجود نداشته است. او مي خواهد اثبات كند كه اگر چنين نصي وجود داشته باشد، در آن صورت صلاحيت اميرالمؤمنين عليه السلام براي حكومت منتفي است. او براي اين موضوع، به مغالطه متوسل مي شود و چنين مي گويد: چنانچه علي عليه السلام نصي داشته، اگر نتوانسته آن نص را اجرايي كند و قدرت را به دست بگيرد پس او عاجز است؛ و اگر مي توانسته و انجام نداده خائن است؛ و اگر از آن نص اطلاع نداشته جاهل است؛ و اگر بعداً از آن نص مطلع شده اين هم محال است، و افترا و گم راهي (ابن كثير، 2010م، ج 5، ص 354-355).
او به اين شق كه به دست گرفتن اجباري حكومت توسط اميرالمؤمنين عليه السلام ممكن است به مصلحت اسلام و مسلمانان نباشد، اشاره اي نمي كند و به راحتي از آن مي گذرد.
همچنين شق ديگري هم وجود دارد و آن اينكه امري عملاً امكان اجرا نداشته باشد. اين هم مي تواند يكي از احتمالات در مسئله باشد كه در اين صورت هم هيچ ايرادي متوجه امير المؤمنين عليه السلام نيست. براي مثال، اينكه پيامبر صل الله عليه و آله نتوانستند همة انسان ها را مسلمان كنند، به هيچ وجه نقص به شمار نمي آيد.
نمونة دوم: ابن كثير داستان زيد بن خارجه را ذكر مي كند و مدعي مي شود پس از مرگ، از پيامبر صل الله عليه و آله و سه خليفۀ اول به نيكي ياد كرد. او اين مسئله را به عنوان شاهدي بر مشروعيت و فضيلت سه خليفۀ اول نقل مي كند (همان، ج 6، ص 232 و 429-430).
جالب اينجاست با اينكه كتاب اسدالغابه از منابع ابن كثير در البداية و النهاية است، ولي محقق كتاب - كه هم مسلك ابن كثير است- در پاورقي، از كتاب اسد الغابه ابن اثير (م 630 ق) نقل مي كند كه كلام زيد، پيش از مرگش بوده و تصور كرده بودند مرده است (همان، ص 429-430).
علاوه بر اين، چنين مسائلي به هيچ وجه، از آن درجه از اعتبار برخوردار نيست كه بتواند مشروعيت خليفه اي را ثابت كند.
همچنين ابن كثير در جايي ديگر، شبيه اين، داستاني مي آورد مبني بر اينكه يكي از شهداي صفين يا جمل پس از مرگ تكلم مي كرد و از پيامبر صل الله عليه و آله و سه خليفۀ اول ياد نمود و سپس ساكت شد (همان، ص 234).
2. معيارهاي دوگانه: يكي از اشكالات مشهود اين است كه در پذيرش و ردّ مطالب تاريخي، در شرايط يكسان، معيار واحدي ندارد، و گاهي براي رسيدن به اهداف خود، مجبور مي شود از معيارهاي مقبول تخطي كند و معياري ديگر را اعمال كند. در ذيل، به چند نمونه اشاره مي كنيم:
نمونة اول: نقلي را كه در آن آمده است علي عليه السلام در ماجراي شوراي عمر، به عبد الرحمان بن عوف فرموند: عليه من خدعه كردي... نادرست وخلاف مقام صحابه مي شمارد (همان، ج 7، ص 283). (البته شايد رد اين نقل، ناشي از خدشه اي باشد كه در مشروعيت خلافت عثمان وارد مي كند). اما فرار از جنگ احد توسط ابوبكر و ديگران (همان، ج 4، ص 200)، و يا سبّ اميرالمؤمنين عليه السلام توسط مروان (همان، ج 8، ص 122) را خلاف مقام صحابه نمي شمارد. وقتي صحابه چنين اعمالي را كه خودِ ابن كثير نقل كرده است، انجام مي دهند، چگونه با اين توجيه مي توان سخن علي عليه السلام با ابن عوف را رد كرد؟
نمونة دوم: محدَّث بودن عمر و الهام شدن به او، داشتن مكاشفات و خبر دادن او از غيب (همان،
ج 8، ص 300-301)، رؤيت جبرئيل توسط ابن عباس (همان، ج 9، ص 56)، جاري شدنِ دوبارۀ نيل با انداختن نامه اي كه عمر به نيل نوشت (همان، ج 1، ص 49؛ ج 7، ص 217-218)، داستان سارية بن زنيم و سخن گفتن عمر با او از راه دور ـ همه را به دليل اينكه كرامتي براي عمر است، با همۀ زحماتي كه در اثبات آن بايد متحمل شود ـ (همان، ج 7، ص 259ـ260) ذكر مي كند و مي پذيرد. اما بسياري از نظاير اين مطالب را دربارۀ پيشوايان شيعه اصلاً نقل نمي كند.
3. ادعاي بدون دليل: گاه مؤلف ادعاهاي بزرگي را ذكر كرده و با توجه به اينكه آن ادعاها خلاف شواهد و قراين ديگر است، بايد براي آنها دليل اقامه شود؛ اما او از اين كار شانه خالي كرده است. البته روشن است كه علت آن، نداشتنِ دليل است؛ اگر دليلي وجود داشت، حتماً مؤلف به آنها اشاره مي كرد.
نمونة اول: دربارة دستور پيامبر صل الله عليه و آله در خصوص بستن دربهايي كه به مسجدالنبي صل الله عليه و آله باز مي شود و اينكه پيامبر صل الله عليه و آله يك درب را استثناء كردند، دو روايت نقل كرده كه طبق يكي، مستثني، دربِ خانۀ امام علي عليه السلام بوده و طبق ديگري، درب خانة ابوبكر. آن گاه مي گويد: هر دو درست است؛ ابتدا پيامبر صل الله عليه و آله دربِ خانۀ علي عليه السلام را استثنا كردند كه به خاطر رفت و آمد حضرت فاطمه بود. اما چون پس از رحلت پيامبر صل الله عليه و آله اين مسئله منتفي مي شد، در اواخر عمرشان دستور دادند به جاي آن، دربِ خانۀ ابوبكر باز شود؛ بدين منظور كه ابوبكر براي نماز به مسجد برود؛ و اين اشاره به خلافت ابوبكر بوده است (همان، ص 569).
در اينجا، ابن كثير علتي را براي روايت دوم ذكر مي كند كه ادعاي بزرگي است و براي اين ادعا شواهد و دلايلي نمي آورد. گذشته از بحث اعتبار و جعلي بودن روايت دوم، اينكه باز ماندن درِب خانة ابوبكر، به خلافت او مربوط بوده، ادعايي است كه ابن كثير به راحتي آن را مطرح مي كند و البته طبيعي است كه دليلي هم براي اين مطلب نتواند ارائه كند.
نمونة دوم: ابن كثير دربارۀ حديث غدير مي گويد: دليل فرمايش پيامبر صل الله عليه و آله آن بود كه عده اي از اجراي دقيق احكام توسط علي عليه السلام در سفر يمن ناراحت بودند. از اين رو، پيامبر صل الله عليه و آله براي بيان بي اشكال بودن رفتار علي عليه السلام و تبيين فضل، امانت، عدل، و قرب او نسبت به خود، حديث غدير را بيان فرمودند (همان، ج 5، ص 110و 288؛ ج 7، ص 556).
اما ابن كثير هيچ دليلي براي ربط دادن حديث غدير به اتفاقات يمن نياورده است. البته دليل نداشتنِ او در يكي از مواضعي كه در اين باره صحبت مي كند، نمود مي يابد:
در اثر وقايع يمن، قيل و قال دربارة علي عليه السلام زياد شد. به همين دليل- و خدا داناتر است- پيامبر صل الله عليه و آله حديث غدير را فرمودند (همان، ج 5، ص 110). با آوردن تعبيرِ و الله اعلم در اينجا، روشن مي شود كه او دليلي ندارد؛ زيرا اگر دليلي داشت - در مسئله اي چنين حساس- با شناختي كه از او داريم، جمله را با ترديد بيان نمي كرد.
4. گزينش و حذف غيرمنطقي: از نويسنده نمي توان انتظار داشت كه بي طرف باشد، اما مي توان از او خواست كه منصف باشد؛ يعني به شواهدِ خلاف ديدگاهِ خود توجه كند، به آنها پاسخ دهد، و به آوردن شواهدي به سود خود بسنده نكند (اسلامي، 1391، ص 142). اما يكي از ايرادهاي اساسي ابن كثير عدم رعايت اين معيار است. پيشاپيش روشن است كه چه حقايقي در اين ميان قرباني خواهد شد.
حذف گزارش ها، مؤثرترين و مهم ترين روشي است كه از اين ناحيه در البداية و النهاية، حقايق تاريخي دگرگونه جلوه داده شده است. در اين روش، بدون اينكه عموم مخاطبان متوجه شوند، با گزينش و چينش خاص مطالب، سير وقايع به صورت ديگري نمايش داده مي شود. در نمونه هايي كه ذكر مي شود، اين موارد بررسي مي گردد. گونة خاصي از اين حذف، اين است كه در يك مبحث، شواهدي كه مخالف مدعاي مؤلف است ارائه نشود. نمونة سوم از مصاديق آن است.
نمونة اول: ابن كثير روايتي در زمينة بحث هاي فرستادگان معاويه با اميرالمؤمنين عليه السلام در اوايل سال 37ق آورده است. با مراجعه به منبع اين روايت (طبري، 1418ق، ج 4، ص 281-282)، به مطالب جالبي دست پيدا مي كنيم. ابن كثير قريب يك سوم ابتداي روايت را - كه متضمن صحبت هاي فرستادگان معاويه، در حمايت از عثمان و طلب كناره گيري امام علـي عليه السلام از حكومت، و جواب تند امام عليه السلام به آنـان است- به طور مفصل و كلمـه به كلمـه ذكر كرده، اما وقتي به اينجا رسيده، طولاني بودن روايت را بهانه قرار داده، يك سوم مياني روايت را - كه متضمن سخنان امام عليه السلام در نكوهش خلفاست و اينكه به حق ولايت آل رسول صل الله عليه و آله ظلم شده و براي مسلمانان سزاوار نيست از آنها جدا شوند و مخالفتشان كنند- حذف كرده و هيچ اشاره اي به آن نكرده است. آن گاه مي گويد: اين روايت نادرست است، و دليلش را چنين ذكر مي كند كه در ضمن آن آمده است، علي عليه السلام از معاويه و ابوسفيان عيب گرفته و فرمـوده است: آنـها در ايمان به اسـلام، از ابتـدا همـواره ترديـد داشتند، و اينكه علـي عليه السلام، نه مي گويد عثمان مظلوم كشته شد، و نه ظالم. درواقع، ابن كثير يك سوم آخر روايت را خلاصه و ملايم كرده، نقل مي كند؛ زيرا يك سوم مياني براي وي مشكلات كمتري دارد (ابن كثير، 2010م، ج 7، ص 444).
نمونة دوم: در مسئلۀ هجرت، به ليلة المبيت اشاره اي نكرده است.
همچنين به اين موضوع كه توقف پيامبر صل الله عليه و آله در قبا، به خاطر انتظارِ آمدنِ امام علي عليه السلام بوده است، اشاره نكرده است (همان، ج 3، ص 428 به بعد).
نمونة سوم: احاديث قعود در فتنه را آورده، ولي به احاديث معارض اشاره نكرده است (همان، ج 8، ص 314).
5. تحريف حقايق تاريخي: تحريف تاريخ اشكالي است كه به وضوح، در البداية و النهاية مشاهده مي شود. ابن كثير براي دفاع از اعتقادات خود – مثلاً، در موضوعي كه به افضليت و مشروعيت خلافت سه خليفة اول ضربه مي زند، يا حقانيت شيعه را اثبات مي كند- از دست بردن در وقايع تاريخي و تغيير آنها ابايي ندارد.
براي اين تحريف ها، يك گونۀ خاص و عمده نيز وجود دارد. اين مسئله كه در روش كلي ابن كثير نقش پررنگي دارد، نقل نكردن صحيح مطالب از منابع اصلي و متعهد نبودن به آنهاست.
نمونه هايي از مصاديق تحريف حقايق تاريخي در ذيل آمده است:
نمونة اول: مؤلف دربارة مباهله با مسيحيان نجران، پس از آوردن آيۀ مباهله، نقلي را آورده كه در آن، نام حضرت فاطمه و حسنين به عنوان افرادي كه همراه پيامبر صل الله عليه و آله بودند، ذكر شده، ولي نام حضرت علي عليه السلام نيامده است (همان، ج 5، ص 28). اين در حالي است كه در روايات فراوان ديگر، نام آن حضرت هم ذكر شده است. سيوطي در الدرالمنثور، روايات فراواني را ذكر كرده كه در آنها نام حضرت علي عليه السلام هم آمده است. اين روايات را حاكم ـ كه آن را حديثي صحيح شمرده است- مسلم، ترمذي، ابن جرير، بيهقي، ابن المنذر، ابن مردويه و ابو نعيم نقل كرده اند (سيوطي، 1423ق، ج 2، ص 230-233).
نمونة دوم: ابن كثير در جلد ششم كتاب البداية و النهاية، ابتدا روايتي از بيهقي دربارة امام علي عليه السلام آورده كه در آن چنين آمده است: ... گفتند: يا اميرالمؤمنين، آيا جانشيني مشخص نمي كنيد؟ فرمود: نه، بلكه شما را ترك مي كنم همان گونه كه رسول خدا صل الله عليه و آله شما را ترك كرد. گفتند: حال كه ما را بلاتكليف رها مي كني، چه جوابي براي پروردگارت داري؟ گفت: مي گويم: خدايا، چنان مصلحت ديدي كه من را خليفه و جانشيني در ميان آنها قرار دهي، سپس مرا ميراندي؛ و تو را ترك كردم ميان آنها. پس اگر خواستي مصلحت آنها را و اگر خواستي تباهي آنها را رقم خواهي زد.
سپس ابن كثير در بيان ضعف اين روايت مي گويد: اين روايت از حيث لفظ و معنا غرابت دارد؛ مشهور آن است كه ... و علي عليه السلام به فرزندش حسن عليه السلام وصيت كرد – همان گونه كه خواهد آمد ـ و او را امر كرد كه سپاه را روانه كند... (ابن كثير، 2010م، ج 6، ص 326-327).
ابن كثير در صفحه اي ديگر اين روايت را آورده و به آن استناد كرده و از آن مطالبي را استفاده نموده و ردّي هم بر آن نياورده است؛ اما محققِ كتاب، متن آن را ضعيف شمرده است (همان، ج 7، ص 540).
اما نكتة اصلي بحث ما در اينجاست: ابن كثير در جايي ديگر از كتابش (همان، ص 611)، بدون اشاره به روايت، از زبان خودش چنين نوشته است: به علي عليه السلام گفته شد: آيا جانشيني تعيين نمي كني؟ گفت: نه، ... اگر خدا خير شما را بخواهد، شما را بر بهترينِ شما جمع مي كند؛ همان گونه كه پس از رسول خدا صل الله عليه و آله، شما را بر بهترينتان جمع كرد. و اين اعترافي است از علي عليه السلام در آخرين لحظات عمرش بر برتري ابوبكر.
همين مضمون در جاي ديگري از كتاب به صورت يك مطلب پذيرفته شده تكرار شده است (همان، ص 615).
ابن كثير در اين دو موضوع اخير، كه روايت، تغييري كرده، سندي نياورده است و فراز آخر ـ مبني بر جمع كردن مسلمانان پس رسول خدا صل الله عليه و آله بر بهترينشان - به روايتي كه در ابتدا ذكر گرديد، اضافه شده است. البته اين الفاظ، شبيه الفاظِ آن روايت است. ازاين رو، احتمال دارد كه آن روايت، تحريف شده باشد. وقتي به دنبال اين فرازِ اضافه شده مي گرديم، مي بينيم كه هم در البداية و النهاية (همان، ص 280)، هم در منابع متعدد ديگر، بارها كلامي با اين مضمون از عمر نقل شده است، ولي از اميرالمؤمنين عليه السلام اصلاً چنين مطلبي نيافتيم.
نتيجه اي كه مي توان گرفت اين است كه احتمالاً تركيب قسمت ابتدايي روايت اول با اين فراز آخر، ساختة ذهن ابن كثير است و او به راحتي چنين دروغ بزرگي را به حضرت علي عليه السلام نسبت داده است؛ زيرا اگر آن روايت، چنان ذيلي داشت ـ كه در آن صورت براي ابن كثير بسيار قابل توجه و مطلوب بود- ابن كثير در دو قسمت كتاب خود، كه آن را با سند نقل كرده است، محال بود از آن غافل شود، و حتماً مي آورد. بخصوص با توجه به اينكه ابن كثير را حافظ مي خوانند و او را در زمينه تسلط بر احاديث، ماهر شمرده اند.
اگر هم ابن كثير عامداً دست به جعل و تحريف نزده باشد، همين كه او دربارة مطالبي كه در جهت تعصبات خويش است بدون دقت و بررسي و به راحتي هر مطلبي را بدون سند در تاريخ خود مي آورد، و تاريخ را تحريف مي كند، كاملاً سزاوار محكوم شدن به تحريف تاريخ است.
نكتة جالب ديگري در اينجا وجود دارد و آن اينكه ابن كثير در همان صفحه، كه روايتِ تركيبي جديدي را آورده است (همان، ص 611) دقيقاً پس از جملاتي كه از او نقل كرديم، مي نويسد: به تواتر ثابت شده كه حضرت علي عليه السلام فرموده است: بهترين فرد امت پس از پيامبر، ابوبكر و عمر هستند. حتماً يكي از آن رواياتي كه اين تواتر را ايجاد كرده، همين روايت ساختگي مي باشد.
نمونة سوم: حديثي را كه پيامبر صل الله عليه و آله در آن فرموده اند: علي عليه السلام براي تأويل قرآن مي جنگد، در فصلي مربوط به خوارج آورده، به آنها ربط داده و اين گونه القا كرده است كه به دو جنگ جمل و صفين ارتباطي ندارد (همان، ج 6، ص 325؛ ج 7، ص 513).
نمونة چهارم: در قسمتي از كتاب، به مشكلات ابوذر با معاويه اشاره نموده، ولي اخباري را كه مربوط به عثمان است ذكر نكرده است. اينكه عثمان او را تبعيد كرد، آورده و سپس اضافه نموده است: گفته شده ابوذر خودش خواست كه برود، و عثمان اجازه داد (همان، ج 7، ص 249).
در جايي ديگر هم هنگامي كه در وفيات سال 32 ق، شرح حال ابوذر را آورده، تنها نوشته است: ابوذر به ربذه رفت؛ و حرفي از تبعيد و تبعيدكننده نزده است (همان، ص 307).
نمونة پنجم: در ابتداي حوادث سال 351 ق، خبري را دربارة جنگي كه سيف الدوله، امير حمدانيان با روم داشته، چنين آورده است: و كان سيف الدولة قليل الصبر، ففرّ منهزما في نفر يسير من اصحابه (همان، ج 12، ص 211). اين در صورتي است كه وقتي به الكامل في التاريخ به عنوان منبع ابن كثير مراجعه كنيم، مي بينيم اصل خبر اين گونه بوده است: فقاتله، فلم يكن له قوة الصبر لقلة مَن معه (ابن اثير، 1385ق، ج 8، ص 540). سيف الدوله با او جنگيد و به دليل ياران كمي كه داشت، نتوانست در مقابل او مقاومت كند.
سيف الدوله به شجاعت مشهور بود، اما ابن كثير او را - به دليل انتساب به تشيع، و به طور كلي دشمني كه با سلسلة حمدانيان دارد- با تغيير الفاظ، به عدم شجاعت متهم كرده است (ر.ك: الحسيني، 1417ق).
6. نقدهاي روشي در زمينة اسناد و منابع: در ابتدا اين مطلب را توضيح مي دهيم كه در كنار اسناد گزارش هاي تاريخي، به منابع هم مي توان پرداخت؛ چرا كه هر دو از يك مقوله هستند و درواقع، راه دريافت گزارش هاي تاريخي منابع است. براي نقد روش هايي كه مربوط به اسناد و منابع در تاريخ نگاري است، به مباحث گوناگوني مي توان پرداخت كه در ذيل، دو عنوان كلي آن آمده است:
الف. گزينش و حذف غيرمنطقي اسناد و منابع: ابن كثير معمولاً در پي يافتن اسناد و منابعي است كه آنچه را مي پسندد، نقل مي كند. طبيعي است كه اهل سنت انگيزۀ چنداني براي نقل برخي مطالبي كه مربوط به شيعه است، ندارد؛ و اگر در تاريخ، به قضيه اي مربوط به شيعه برمي خوريم، بايد به منابع شيعي هم مراجعه شود؛ اما در البداية و النهاية، مراجعه به آن دست منابع اهل سنت كه به سود شيعه چيزي نقل كرده باشند، بسيار ناچيز است. در خصوص منابع شيعي هم احتمال دارد كه بيشتر آنها را نديده باشد. براي مثال، استفاده از منابعي چون يعقوبي (م 284 ق) و مسعودي (م 346 ق) در حد صفر يا ناچيز است ولي در مقابل، استفاده از امثال ذهبي (م 748 ق)، ابن تيميه (م 728 ق)، مزي (م 742 ق)، ابن عساكر (م 571 ق)، و ابن جوزي (م 597 ق) بسيار پررنگ است (ر.ك: ابن كثير، 2010ق، ج 1، ص 81-83).
در يك نمونه مي بينيم دربارة ابوذر مي نويسد: در زمينة فضايل او احاديث زيادي وارد شده است. سپس به عنوان مشهورترين آنها، حديث پيامبر صل الله عليه و آله در زمينه راست گويي ابوذر (ما اظلت الخضراء ...) را آورده است. اين يك روايت را هم كه آورده است، ضعيف مي شمرد (همان، ج 7، ص 307). اما مشاهده مي شود دربارۀ افراد ديگري كه براي ابن كثير اهميت داشته و با بني اميه درنيفتاده بودند؛ مثلاً، دربارة سعد بن ابي وقاص (همان، ج 8، ص 103-113)- به هيچ وجه، چنين شيوه اي ندارد. او مي توانست اين روايت را با سندهاي ديگري، كه حتي ذهبي صحيح دانسته است، بياورد (الحسيني، 1417ق).
ب. پذيرش و رد غيرمنطقي اسناد و منابع: گاهي در برخي زمينه ها – مثلاً، كيفيت شهادت حضرت امام حسين عليه السلام- خود اعتراف مي كند كه به دليل كم توجه كردن ديگران بدان، مجبور بوده است از روايات ابومخنف (م 157 ق)- كه گرايش شيعي دارد- در تاريخ طبري استفاده كند؛ اما در همين زمينه هم اعتبار آن را اين گونه زيرسؤال برده است: شيعيان در اين موضوع، دروغ هاي بسياري نقل مي كنند؛ دربارة برخي رواياتي كه آورديم ترديد وجود دارد، و اگر طبري (م 310 ق) و بزرگان ديگري اينها را نياورده بودند، ما هم نقل نمي كرديم. بيشتر آنها روايات ابومخنف است كه ضعيف است (ابن كثير، 2010م، ج 8، ص 283).
در جايي ديگر، در خلال بحثي دربارة انتقام مختار از جنايت كاران كربلا، مي نويسد: از لابه لاي سخنان طبري، شدت خوشحالي اش از مطالب اين فصل آشكار است و به اين دليل، به تفصيل، روايات ابو مخنف را آورده است. ابو مخنف در رواياتي كه دارد متهم است، بخصوص آنچه در زمينة تشيع دارد (همان، ج 9، ص 24).
او دربارۀ روايات ابومخنف در تاريخ طبري اين سخنان را دارد، اما با طيب خاطر روايات سيف بن عمر، را كه حتي ميان اهل سنت متهم به جعل است، مي پذيرد (همان، ج 7، ص 259-260). اين مسئله از مخالفت و ضديت اساسي ابن كثير با تشيع ناشي مي شود كه اعتبار تاريخ نگاري و وقايع نگاري توسط او را زيرسؤال مي برد.
او اگر با گزارشي مواجه شود كه مطلبي در زمينة عقايد او ـ مثلاً فضايلي براي پيشوايان اهل سنت- دارد، دچار تسامح در بررسي اسناد مي شود و انگيزه اي براي اين بررسي نمي يابد و حتي روايات ضعيف را نقل مي كند؛ ولي وقتي فضايلي براي پيشوايان تشيع و منسوبان به آنان در بين باشد، در بررسي اسناد بسيار سخت گير مي شود و حتي وقتي اسنادِ صحيح يا متواتر و مستفيض دال بر مطالب خلاف ميل او وجود داشته باشد - مانند افضليت حضرت خديجه ميان همسران پيامبر صل الله عليه و آله و حديث طير در فضيلت اميرالمؤمنين عليه السلام، در اولي توقف مي كند (همان، ج 3، ص 269-273)؛ و در دومي، ;دلش مجوز پذيرش حديث را صادر نمي كند و مي گويد: در مجموع، دربارة صحتِ حديث طير، در دل، ترديد و مناقشه اي هست؛ اگرچه سندهاي زيادي دارد (همان، ج 7، ص 583). اين در حالي است كه در همان صفحات، از حاكم دربارة حديث طير اين مطلب را نقل مي كند: اين حديث مطابق شرط بخاري و مسلم است و در چند سطر بعد، از همو نقل مي كند: اين روايت به سند صحيح از علي عليه السلام، ابوسعيد و سفينه نقل شده است (همان، ج 7، ص 579).
با توجه به اينكه ابن كثير مدعي است از يك سو، ابوبكر و عمر و عثمان از علي عليه السلام افضل هستند، و از سوي ديگر، حديث طير مخالف اين مطلب است، طبيعي است كه توان پذيرش اين روايت را نداشته باشد.
ابن كثير رواياتي دربارة اولين مسلمان بودن اميرالمؤمنين عليه السلام را زياد، و در عين حال، همه را غيرصحيح مي شمرد (همان، ج 7، ص 395)؛ اما در بخشي ديگر از كتاب، حديثِ علي عليه السلام اولين مسلمان است را آورده، و نظر تِرمذي را نقل كرده كه آن را حديثي صحيح ارزيابي نموده است (همان، ص 556).
همچنين دربارۀ اين فرمايش اميرالمؤمنين عليه السلام كه به جنگ با پيمان شكنان و از دين خارج شدگان و ستمگران امر شده ام، با اينكه 12 روايت با اين مضمون آورده است، مي گويد: اين حديث غريب و منكر است؛ اگرچه چندين سند دارد، ولي هيچ كدام از آنها خالي از ضعف نيست (همان، ص 513). بدين سان اين حديث را نمي پذيرد؛ اما اگر حديث در جهت گرايش هاي او بود، تعدد اسناد را موجب تقويت آنها مي شمرد.
او در مقابل، داستان سارية بن زنيم و سخن گفتن عمر با او از راه دور را، كه احاديث ضعيفي دارد، به دليل آنكه كرامتي براي عمر است، قبول مي كند و مي گويد: اين احاديث يكديگر را تقويت مي كنند (يكي از ناقلان اين روايت سيف بن عمر است، همان، ص 259ـ260).
علي رغم نقل احاديث صحيحِ اهل سنت ـ براي نمونه، از صحيح بخاري و مسند احمد - (همان، ج 5، ص 405-406) مبني بر اينكه حضرت فاطمه تا آخر عمر از ابوبكر راضي نشدند، ابن كثير در چند صفحه بعد، مي نويسد: روايت شده است كه آن حضرت از ابوبكر راضي شدند، و روايتي مرسل را در اين زمينه آورده است (همان، ص 411). اين در صورتي است كه اگر حديث دربارة مسائل ديگر بود به يك روايت مرسل در مقابل چند روايت صحيح توجه نمي كرد.
اما در بخشي ديگر از كتاب، به عنوان اظهارنظر شخصي، ادعا مي كند كه حضرت فاطمه پيش از وفات، از ابوبكر راضي شد و به روايات مخالف هم اشاره نمي كند (همان، ج 7، ص 45).
در اين نمونه ها، به روشني تحميل كردن پيش فرض ها و گرايش ها بر شيوۀ صحيح علمي قابل مشاهده است.
نتيجه گيري
در مباحث مربوط به تاريخ تشيع، به وضوح مشاهده مي شود كه ابن كثير ملتزم است تاريخ نگاري در جهت پيش فرض ها و نگرش هاي او سامـان يابد، بدون اينكه به گونه اي روشمند و علمي ين هدف را محقق سازد. بدين روي، همۀ چينـش ها، حذف و گزينـش ها، رد و پذيرش ها، و تحريف ها نيز در همين جهت است. همين مسئله، كه مي توان آن را تعصب ناميد، عامل بيشتر انتقادات وارد به البداية و و النهاية است.
با اين رويكرد مؤلف، عناصر گفتمان خودي، برجسته سازي شده و عناصر گفتمان رقيب، حذف يا به حاشيه رانده مي شود.
در روش و كتاب، به روشني مي توان ملاحظه كرد كه مؤلف با هدف نگارش حقايق تاريخي، به تاريخ نگاري نپرداخته، بلكه از تاريخ به عنوان ابزاري براي تبليغ عقايد خاص خود و براي توجيه آن تفكرات استفاده كرده است.
آنچه ذكر شد سبب مي شود تاريخ نگاري ابن كثير در زمينۀ تاريخ تشيع را فاقد معيار هاي لازم علمي، غيرروشمند و به شدت متأثر از تعصب مذهبي ارزيابي كنيم.
منابع
آل شلش، عدنان بن محمد بن عبدالله،(1425ق) الإمام ابن كثير و أثره في علم الحديث رواية و دراية مع دراسة منهجية تطبيقية علي تفسير القرآن العظيم، عمان، دارالنفائس.
ابن اثير، عزالدين علي،(1385ق) الكامل في التاريخ، بيروت، دار صادر.
ابن حجر عسقلاني، احمد بن علي،(1415ق) الاصابة في تمييز الصحابة، تحقيق: عادل احمد عبد الموجود و علي محمد معوض، بيروت، دار الكتب العلمية.
ابن خياط، خليفة، تاريخ خليفة بن خياط،(1415ق) بيروت، دارالكتب العلمية.
ابن عبد البر، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد،(1412ق) الاستيعاب في معرفة الاصحاب، تحقيق: علي محمد بجاوي، بيروت، دار الجيل.
ابن عماد الحنبلي، عبدالحي بن احمد،(1406ق) شذرات الذهب في اخبار من ذهب، بيروت، دار ابن كثير.
;ابن كثير الدمشقي، ابوالفداء اسماعيل بن عمر،(2010م) البداية و النهاية، تحقيق علي ابوزيد و ديگران، چ دوم، بيروت، دار ابن كثير.
ــــــ ،(بي تا) تفسير القران العظيم، تصحيح خليل الميس، بيروت، دار القلم.
ـــــ ،(1408ق) قصص الانبياء، تحقيق گروهي از علما، چ هشتم، بيروت، دار القلم.
ـــــ ،(1416ق) قصص الانبياء، تحقيق فتوح شوري و مجدي فتحي السيد، طنطا، دارالصحابة للتراث.
برنجكار، رضا،(1381) آشنايي با فرق و مذاهب اسلامي، چ چهارم، قم، موسسه فرهنگي طه.
بلاذري، احمد بن يحيي بن جابر،(1417ق) انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكار و رياض زركلي، بيروت، دارالفكر.
العميدي، ثامر هاشم،(1388) در انتظار ققنوس، ترجمه مهدي عليزاده، چ هشتم، قم، انتشارات موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
جعفريان، رسول و ديگران،(1378) نقد و بررسي منابع سيره نبوي صل الله عليه و آله، تهران، سمت و پژوهشكده حوزه و دانشگاه.
الحسيني، محمد، الحافظ ابن كثير مورخاً،(1417ق) منهاج، ش4، ص 186 - 206 .
داوودي، شمس الدين محمد بن علي بن احمد،(1429ق) طبقات المفسرين، تحقيق علي محمد عمر، چ دوم، قاهرة، مكتبة وهبة.
دخان، عبدالعزيز الصغير،(1421ق) السعي الحثيث الي شرح اختصار علوم الحديث للامام الحافظ ابن كثير، چ دوم، صنعاء، مكتبة الجيل الجديد.
ذهبي، شمس الدين محمد بن احمد،(1413ق) تاريخ الاسلام، تحقيق عمر عبدالسلام تدمري، چ هشتم، بيروت، دار الكتب العربي.
زحيلي، وهبة، ابن كثير الدمشقي حافظاً و مفسراً و مورخاً،(1429ق) التراث العربي، ش 109، ص 19 – 32.
سجادي، سيد صادق و هادي عالم زاده،(1380) تاريخ نگاري در اسلام، چ چهارم، تهران، سمت.
سيوطي، (1423ق) الدر المنثور في التفسير المأثور، بيروت، دار الفكر.
طبري، محمد بن جرير،(1418ق) تاريخ الامم والملوك، تحقيق عبد الامير علي مهنا، بيروت، موسسة الاعلمي للمطبوعات.
عبدالحميد، صائب،(1429ق) علم التاريخ و مناهج المورخين، چ دوم، بيروت، مركز الغدير.
كحاله، عمر رضا،(بي تا) معجم المؤلفين، بيروت، مكتبة المثني.
مسعودي، ابو الحسين علي بن الحسين،(بي تا) التنبيه و الاشراف، تصحيح عبدالله اسماعيل صاوي، قاهرة، دار الصاوي.
مقدسي، مطهر بن طاهر،(بي تا) البدء و التاريخ، بور سعيد، مكتبة الثقافة الدينية.
يعقوبي، احمد بن اسحاق،(1429ق) تاريخ اليعقوبي، تعليق خليل منصور، قم، دار الزهراء.
pdf دانلود مقاله نقد تاريخنگاري ابنكثير در كتاب «البدايه و النهايه» در زمينة تاريخ تشيع (1.24 MB)